ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

آرزو

ای سکوت از من گذرکن

که دگرباربه دل آه ندارم

که دگردل به دل کس نسپارم

ای سکوت از من گذرکن

که من هم عاشق یک لحظه ویک قصه شادم

عبور شیشه ای

بی توبودن کار من نیست

تادلت نرفته برگرد

ماکه راهمون یکی بود

چراجاده ماروگم کرد

بغض تو باگریه ی من با شکستن وانمیشه

تاتودستامو نگیری

گم شدم پیدانمیشه

جاده هارو با خیالم رج بزن پای پیاده

فکرتنها بودن ما واسه هردومون زیاده

خودمو...پشت سر تو...توی این جاده کشیدم

ردتو نمیگرفتم به خودم نمیرسیدم...

توکنارمن یه کوهی...

من کنارتویه دریا...

ماروباهم آرزو کن

باتومن تمام دنیام...

....

تا میخوام حرف بزنم انگار یکی نمیذاره حرف بزنم و همه ی حرفام تو دلم میمونن....

نمیدونم از دست همه گله کنم یا نه؟....

نمیدونم چرا به این دل نیومده یکمی خوش باشه...اصلا کی گفته همه ی غم و غصه ها واسه منه...

گفته نشده ولی انگار سهمه منه...

چرا اینقدر بعضی ها خیلی ساده وقشنگ بهم میرسن...چرا بعضی ها باید از غصه ی داشتن هم دیوونه بشن؟؟؟...وبه هم نرسن....

نه من هیچکدوم از موردایی که گفتم نیستم...چون دیگه دلم نمیخواد...دلم گرفته از دست این آدما...شکایتمو به کی کنم...

اصلا نمیدونم چه مرگمه...چرا میدونم...ولی تا میخوام بگم نمیتونم...چرا همه ی سختی ها واسه منه...

چرا من باید همه رو با همه ی مشکلاتشون قبول کنم ولی یکی مثل خودم برام دل نسوزونه....

باید یاد بگیرم که احساساتمو تو دلم زندانی کنم...یاد بگیرم که سنگ باشم....

میخوام راحت وآزادوبی دردسر واسه خودم زندگی کنم....

اگه بذارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی این ای کاشها دل آدم رو تا اعماق وجودش میسوزونه...ایکاش خودم رو بخاطر خودم میخواستن....ایکاش محبت حداقل یه نفراز اینهمه آدم رو تو زندگیم باور میکردم...ایکاش بین اینهمه آدم حس غریبی رو نداشتم...مهم نیس....باید بگم و عادت کنم به کلمه مهم نیس....بیخیال....همینجا سعی میکنم هرچیزی که اذیتم میکنه حتی اگه یه خاطره خوب باشه ولی یادآوریش مایه عذابه فراموش که نه ولی بهش فکر نکنم....وبازم همه ی آدما رو مثل همیشه باهمه خوبیا و بدیا قبول کنم...ودیگه برای هیچ کس دلتنگ نشم...هیچ کس و هیچ وقت....

خدایا یه هوای تازه...یه راه جدید ...آروم وبی دغدغه...دور از دورویی وسردرگمی...پراز امید.... 

میدونم که واسه تو کاری نداره......

سلام برپاکترین ماه الهی

وچقدرروزهای قشنگی رو پیش روداریم...روزهای بدون دروغ.بدون بدگویی.بدون غیبت....روزایی که آدم میتونه به وجود پربهای خودش پی ببره وحداقل احساس کنه و بفهمه که چقدر میتونه خوب باشه و تا حالا نبوده... 

کاش قدر این ماه رو بدونیم... 

از شروع شدن این روزهای خوب خیلی خوشحالم...براتون آرزوی سعادت میکنم... 

آهای با شمام...هر چی که بخوای ازدرگاه خدا با دست پر برمیگردی.... 

روز اولی سر سفره افطار فراموشمون نکنید... 

التماس دعا.

چی بگم؟

بهاره میگفت:آره وقتی گوشیم افتاد دست برادرم و فهمید که کسی هست تهدیدم کردوتا میتونست بدوبیراه گفت.تهدیدم کرد که همه چیزمو ازم میگیره...پیش همه ی آدمایی که موقع دعوا اونجا بودن آبرومو برد(منم تقریبا قضیه اون و دخترعموم رو میدونستم و کسی از اون خبر نداشت.با این حال میگفت من پسرم فرق میکنه اما تودختری...احمق!)اونشب تا صبحش کارم شده بود گریه...عقلم به جایی قد نمیداد به (مستری که باهام آشنا بود)گفتم که همه ی خط هاتو عوض میکنی و بهم اس ام اس نمیزنی...بعد اون شب...روزبعد...روزبعد...بیخبری...دلم میخواست یه جوری دق دلیم رو سرهمه خالی کنم...بابام .مامانم.همه و همه ازحالم تعجب میکردن...حتی برای ۳روز رفتیم مسافرت ولی اونجا هم عین دیوونه ها بودم وهیچی منو خوشحال نمیکرد...تا اینکه یه چند روزی گذشت وبراش آف گذاشتم وناراحتیم رو سر اون خالی کردم...با این وجود که ازش دلخور بودم و هر روزم به تلخی و سختی میگذشت هنوزم میخواستمش یعنی یه حسی انگار نمیذاشت راحت باشم ودلم نمخواست از دستش بدم ... وروزبعدش برام آف گذاشته بود که من هم ازت دلخورم یعنی تو نمیتونستی یه جوری بهم خبر بدی؟تقریبا همون حرفایی رو زد که من بهش گفتم ودرآخر سر معذرت خواهی کرده بود...واینبار با یه شماره دیگه که برام گذاشته بود منتظرمه...آیا این نگرانی ودلتنگیه اینکه نکنه دوباره نبینمش وبا این فکر داغون میشدم بهم میگه دوستش دارم؟وابسته شدم؟یا که هوسه؟

- چی باید بهش میگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خوبه ...

این روزا چقدر دلم میگیره....

میگن پرنده ها دلتنگ نیستن....

کاش پرنده بودم...

حداقل برای چند لحظه ...

از خدا خواستم...

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.

خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.

از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.

فرمود: لازم نیست ، روحش سالم است ،جسم هم که موقت است .

از او خواستم که لا اقل به من صبر عطا کند.

فرمود: صبر‌ ، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست ، آموختنی است.

گفتم مرا خوشبخت کن.

فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.

فرمود: رنج از دلبستگی‌های دنیا جدا و به من نزدیک‌ترت می‌کند.

از او خواستم روحم را رشد دهد.

فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی‌ات را هرس می‌کنم تا بارور شوی.

از خدا خواستم کاری کند از زندگی لذت کامل ببرم.

فرمود: برای این کار من به تو ، زندگی داده‌ام.

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.

خدا فرمود: آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !

وقتی بزرگ میشی!

وقتی بزرگ می شی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی .

وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت شور بزنه برای جوجه قمری هایی که مادرشون بر نگشته .

فکر می کنی آبروت می ره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند .

وقتی بزرگ می شی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونۀ خورشید رو از نزدیک ببینی .

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی .

وقتی بزرگ می شی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرا نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرا ستاره ها چی بازی می کنند .

اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازیه قدیم تو - انقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی .

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختا شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی .

اون روز دیگه خیلی دیر شده ......

فردای اون روز تو رو به خاک میدند و می گند : " خیلی بزرگ شده بود . "

وقتی....

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را
با بغض می خورم
.
.
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
.
.
آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
.
.
اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
.
.
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
.
.
هر روز ِ بی تو روز مباداست
آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه! دیوارهای تو همه آینه اند
آینه های من همه دیوارند

چرا اینهمه جلو پامون سنگ میندازید؟

سلام

چرا باید اینهمه ما جوونا عذاب بکشیم؟

سهم ما چیه از این زندگی؟

باهزار امید درس بخون که فردا پس فردا یه لقمه نون داشته باشی...

بعد بیان لطف کنن و برای یه مدرک کاردانی ۶ سال...۶سال...تعیین کنن.

یه سال هم میذارم روش میرم پزشکی میخونم دیگه...رشته های نظری تو عرض ۴ سال مدرک

کارشناسی رو میگیرن..

من و امسال من که فنی اند و توی بهترین سطح و رشته تحصیل کردن باید ۶ سال دیگه معلوم

نیست زنده باشیم یا نه!تازه بشیم فوق دیپلم...

بیخود میکنه اونی که میگه فنی آسونه...

بخدا پدرمون دراومد...نه یه کتاب براش منتشر میشه...(حالا که رشته کامپیوتر معروفترینشه!)

بابا دست مریزاد بخدا...

دیگه جای حرفی باقی نمیمونه جز این که دیگه به ادامه تحصیل توی رشته ات فکر نکنی...

توی سطحی که ما دیپلمش رو گرفتیم خدا میدونه اونقدر سخته ودر عین حال جدیده که الان

اونایی که جدیداً قبول شدن و ورودی ۸۶ بودن دوباره دارن اونا رو میخونن...

قبلتر از این مشکلمون این بود که اونقدر درصدها رو بالا بزنیم که حتما قبول شیم!

اما الان طوری شده که شک کردیم شرکت کنیم یا نه!

چرا باید اینهمه عذاب بکشیم ...دیگه بسه...دردای زندگی کافی نبود...

شما به من بگید به چه امیدی دیگه درس بخونم...

و فقط به شهر خودم فکر کنم....

در حال حاضر مخم داره سوت میکشه...

اونایی که فنی هستید!چه حالی دارید؟بین بد و بدتر کدوم؟