ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

بیراهه

امروز به این فکر می کردم که حقیقت داره اونی که دلش گمراه شده رو حتی اگه خودتو بکشی که به راه درست برگرده این اتفاق نمی افته! فاطمه اون روزی نسیم رو دیده و ازش فراریه! می گه خوشم نمیاد کسی اینجوری نصیحت کنه و این جوری نمی تونم حرفاشو قبول کنم.... روزگاریه که آدما هم طاقت شنیدن حرفای همدیگرو ندارن! و حرف فقط حرف خودشونه!

همیشه این موضوع ذهنم رو به خودش مشغول کرده... امیدوارم جزو این دسته از آدما نباشم. ولی همیشه به این فکر می کنم که چه کارایی می تونم انجام بدم که بهتر از این زندگی کنم؟!

دلم یه تحول اساسی می خواد...

نمایشگاه کتاب رفتم و برگشتم راهنمای خوبی نداشت و به کسی که غربیه اس راهنمای خوبی نبود و در حالیکه راهما تو دستته باید از همه می پرسیدی معمولا راهنما واسه اینه که بی نیاز از پرسیدن بشی! ولی نمی شد!

اینم بگم اولین بار بود توی عمرم که بدون خانواده به سفر رفتم و تو جمع دوستام بودم... در کل خوب بود... امیدوارم همه ی کتابایی رو که گرفتم بخونم...

از خودم می پرسم چرا این روزا خیلی کم به خودم توجه می کنم؟!وقتی واسه خودم ندارم...

هی !حواسم کجاست؟!

ده تا دلیل بگو

فقط ده تا دلیل بیارین که عزیز دلتونو دوسش دارین!

ثابت کن!

فقط ده تا!

چی داری بگی؟!!!

ماه شب تو

ماه شب توام!

دلتنگ توام!

هوای تو در دل دارم!

آسمان بی انتهای من باش!

اتفاقای کوچیک و بزرگ!

سلام

بچه های دانشگاه قراره بیستم برن تهران نمایشگاه کتاب! آیا برم؟ آیا نرم؟! کلاسمو چیکار کنم؟   کارمو چیکار کنم؟!

می دونم که فاطمه نمیذاره اینجا تنها بمونم! مجبورم می کنه برم. اگه برم بهم خوش می گذره!

دیروز تولدت روغیر حضوری بهت تبریک گفتم... بهونه استرس امتحان و اینکه مامان و بابات نمی ذارن از جات جم بخوری و واسه نیم ساعت بیرون رفتن هم دعوات می کنن! قانعم کرد...

یه مدت سوالی توی ذهنم بود ، منی که کار می کنم... درس می خونم... زندگی خوبی دارم...  همه چی دارم.. اما خدایا چرا اینقدر ازت دورم؟؟!

یه روز که دختری به اسم نسیم رو تو دانشگاه دیدم گفت می خواد جواب همه سوالامو بده! جواب اینهمه سر در گمی! و دلیل اینکه چرا با اینکه همه چی رو به راهه یه احساس گمراه بودن آدمو ول نمی کنه!

اون کتابی بهم داد که شروع کرم به خوندنش و اگه کمکم کرد حتما از این موهبتی که خدا بهم داده استفاده میکنم و کمک می کنم....



تصمیم

سلام

امروز یه تصمیم جدید گرفتم... علت پیدا شدن این فکر تو ذهنم و پرورش اون کسی جز آقای صادقی نبود... کسی که همیشه خیر خواه همه تو اداره س. می خوام وقتی فوق دیپلم رو گرفتم (که چیزی نمونده) می خوام دوباره لیسانس مدیریت بگیرم... خدا باید کمکم کنه...

تصمیم بزرگیه!

امسال غیر از فراموش کردن گذشته تصمیمای زیادی دارم....


رد پای تو!

به روی خاطرات من همیشه رد پای تو

اگر چه مانده در دلم سکوت سبز جای تو

چقدر خسته می روی از این دیار گریه زا

کجا بدون سایه ات؟کجا بدون من؟ کجا؟

قدم نمی زند چرا؟ نمی رسد به داد تن

همین که حرف می زنی بهانه رنگ می شود

همین که شعر می شود دل تو سنگ می شود

شب از گلایه ای من به سوی روز می دود

غروب می کند دلم ؛ به پشت کوه می رود

نفس نمی کشد هوا ؛ قدم نمی زند زمین!!!

پ.ن: نمی دونم از کیه!



درگیری من و پول و تولد

چه حالی میشه آدم وقتی یه هفته قبل واسه تولدت برنامه ریزی کرده و هی با خودش میگه چه جوری غافلگیرت کنه!

ولی یهو همه ی کاسه کوزه هاشو بهم بریزی! و یه تولد صوری (سوری؟) واست بگیرن.

بدجوری خورد تو ذوقم.

عب نداره. ساده تر از این حرفام که بخوام تلافی کنم.

خدایا چیکار کنم با این مهندس اهوازی؟!

خواستگاری کرده و نشناخته می گه تا حالا چقدر پول جمع کردی؟! آقا شاید من نخوام بعد ازدواج کار کنم. حتی اگه هم کار کنم واسه دل خودم باشه. اگه این حرفا رو نمی گفت سعی می کردم تلاشمو می کردم که پیمانی و بعد رسمی شم. و انتقالیمو بگیرم ولی ارزشش رو نداره. اون می خواد با کار من ازدواج کنه. نظرش محترم ولی منم کم ناامیدش نکردم. این جور آدما زن نمی خوان یه ماشین پول می خوان... احساس می کنم که با یه بچه طرفم.

خدا چقدر پولکی شدن این مردم! دوست داشتن سیری چند؟!

آی پسرا همتون اینجوری هستین؟؟؟؟

شاید.



تلنگر

سلام خودم. سلام وبلاگم

این روزا تا سر حد مرگ کار می کنم و تنهام

اما دارم خدا رو پیدا می کنم... خدایی که گمش کردم. خدایا کمکم کن.

من هیشکی رو جز تو نمی خوام.فقط تویی که بی چشمداشت هوامو داری! نوکرتم.