عشق کور شدو دیووانگی همراه آن شد
در زمان های قدیم که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها وبدی ها در کنار هم جمع شدند.... ذکاوت گفت: بیایید یک بازی کنیم مانند قایم باشک!!! دیوانگی فورا گفت: من چشم می گذارم ... واز آن جایی که هیچ کس دوست نداشت دنبال او بگردد ،همه قبول کردند و رفتند تا پنهان شوند..... لطافت خود را به شاخه ها آویزان کرد...خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد... دروغ گفت:زیر سنگی پنهان می شوم،اما به ته دریا رفت....همه پنهان شدند به غیر از عشق!!چون همه می دانیم که عشق را نمی توان پنهان کرد....وقتی شمارش دیوانگی تمام شد عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد..... دیوانگی اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بئد چون تنبلی اش کرده بود پنهان شودو کم کم همه را پیدا کردجز عشق!!!حسادت در گوش دیوانگی زمزمه کرد که عشق در بوته گل رز است ..دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درختی کند و با شدت و هیجان زیاد در بوته گل رز فرو کرد ...این کار او با صدای ناله ای متوقف شد، عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستانش صورتش را گرفته بود، از میان انگشتانش خون بیرون می زد ،آری عشق کور شده بود...دیوانگی گفت :من را ببخش عشق عزیز !چگونه می توانم درمانت کنم؟...عشق گفت: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما به خاطر دیوانگی ات باید تا ابد همراه من باشی و راهنمایی ام کنی.....
اینچنین عشق کور شد و دیوانگی همواره کنار آن ماند.
{قشنگه نه؟ این از وبلاگ آرزوخانم انتخاب شده}
سلام خانومی
من و یاده ۵ سال پیش انداختی اولین دفعه ای که این متن زیبا رو خوندم.مرسی.
مطالب زیبایی داری موفق باشی.
با اجازه لینکوندمت.
شاد باشی
**************************************سارا*****
سلام
به قول مولانا
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
به نظر من فرقی نمی کنن عسق و دیوانگی
مکمل همن
برخی تو