سلام الان درحالی دارم مینیویسم که فرداش امتحان زبان تخصصی دارم و اصلا حس درس خوندن ندارم میدونید چرا؟
چون که حالم بخاطر مادر عزیزم که الهی فداش بشم خرابه و نمیدونم از دلتنگی چه غلطی کنم و اصلا حس وحالی برای خوب و خوش بودن ندارم خوش بحال خواهرم که زیاد خونه نیست ودر واقع از حال و هوای این خونه دوره ...چقدر سخته که مریضی مادرت رو ببینی و نتونی براش کاری انجام بدی ....دیگه بدتر از این نمیشه ... چرا میشه !...اونم وقتیه که خودت هم مریض باشی و یه بیمار دیگه ای بنام مادربزرگ توی خونه باشه و ندونی باید چه کاری انجام بدی؟ و بخاطراینکه خیلی عاجز هستی بشینی و برای دلت بتایپی..... و دیگه هیچ کاری از دستت برنیاد ..واقعا خیلی سخته ...
اگه شما بیایید و این حرف امروزم رو بخونید ..شاید با خودتون بگید این دختره چقدر عاجزه و بیچاره....
نه ... شما این حرف رو نزنید...چون اگه بگم من هیچ دلخوشی تو این دنیا ندارم باورتون میشه....؟
بعد شما فکر کنید من با این وضعیت بیام و حال خراب یکی دیگه رو ببینم....
همه ی اینها گذشتنیه ولی چرا باید اینطوری بگذره؟
خب....ایشا الله که همه ی اینها ختم به خیر میشه و من دوباره با یه بغل ستاره به این وبلاگ پا میذارم ...
قبلا از همراهی شما در خواندن این مصیبت نامه تشکر میکنم...برام دعا کنین ...