ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

ستاره

‹‹هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غمزده، غرق ستاره‌هاست.››

روزگار

سلام الان درحالی دارم مینیویسم  که فرداش امتحان زبان تخصصی دارم و اصلا حس درس خوندن ندارم  میدونید چرا؟

چون که حالم بخاطر مادر عزیزم که الهی فداش بشم  خرابه و نمیدونم از دلتنگی چه غلطی کنم و اصلا حس وحالی برای خوب و خوش بودن ندارم خوش بحال خواهرم که زیاد خونه نیست ودر واقع از حال و هوای این خونه دوره ...چقدر سخته که مریضی مادرت رو ببینی و نتونی براش کاری انجام بدی ....دیگه بدتر از این نمیشه ... چرا میشه !...اونم وقتیه که خودت هم مریض باشی و یه بیمار دیگه ای  بنام مادربزرگ توی خونه باشه و ندونی باید چه کاری انجام بدی؟ و بخاطراینکه خیلی عاجز هستی بشینی و برای دلت بتایپی..... و دیگه هیچ کاری از دستت برنیاد ..واقعا خیلی سخته ...

اگه شما بیایید و این حرف امروزم رو بخونید ..شاید با خودتون بگید این دختره چقدر عاجزه و بیچاره....

نه ... شما این حرف رو نزنید...چون اگه بگم من هیچ دلخوشی تو این دنیا ندارم باورتون میشه....؟

بعد شما فکر کنید من با این وضعیت بیام و حال خراب یکی دیگه رو ببینم....

همه ی اینها گذشتنیه ولی چرا باید اینطوری بگذره؟

خب....ایشا الله که همه ی اینها ختم به خیر میشه و من دوباره با یه بغل ستاره  به این وبلاگ پا میذارم ...

قبلا از همراهی شما در خواندن این مصیبت نامه تشکر میکنم...برام دعا کنین ...    

  

 

     

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد